وخدایی که در این نزدیکی هاست
الان که دارم مرور می کنم خاطراتمو هنوز باورم نمی شه
انگار مثل خیلی رویاهای شیرین دیگه که برای هر ادمی اتفاق می افته برای من هم اتفاق افتاده
هموز هم برام یه رویاست
اصلا باور نمی کردم که من هم بلاگی بشم
اخه........
ولش کن
وقتی از طرف بعضی ها تبلیغ اردو رو دیدم مثل خیلی چیزهای روز مره دیگه از کنارش گذشتم اما دوباره هوایی شدم یعنی میشه...................... چه طوری ...............................
اگه درست دیده باشم زمان اردو 22اسفند بود اما من تا 26 کلاس دارم
هوایی شدم
اومدم روایت فتح برای یه کار اداری
اما دلم جای دیگه ای بود خیلی برنامه ریزی کرده بودم
اخه قرار بود همراه یه اکیپ از بچه های روایت فتح 15 اسفند بریم جنوب
اما نمی دونم چی شد که به هم ریخت
عقده کرده بودم رفتم بهشت زهرا
پاتوق همیشهگی در جوار یکی از گمنامان اسمان شهادت
البته به همراه یکی دیگه از یادگاران شهدا
راحت شدم نمی دونم چقدر گریه کردم ................ بگذریم
داشتم بر می گشتم شهرستان که توی ترمینال یکی از رفقام تماس گرفت
سید کلاس ها تعطیل شده
بچه ها همه رفتند مدرسه خالیه
دیگه نفهمیدم چی شد
وقتی به خودم اومدم که خودم رو در جوار بلاگیون پیدا کردم
خدایا
........................................................................
ادامه دارد......